soroshgod.kkowsarblog.ir

  • خانه 

آسمان شب

12 مهر 1400 توسط Sepide mfl

شب بود و آسمان پر ستاره …..

 نظر دهید »

عمل صالح 

09 مهر 1400 توسط Sepide mfl

عمل صالح ،عملی است که از هر فسادی درامان بوده و مورد قبول پروردگار واقع شود و ازاین رو ، دست یافتن به عبودیت خالصانه خداوند، شرط دستیابی به چنین عملی می باشد.عمل صالح همچون نهالی است که با داشتن عوامل مساعد رشد میکند وبه درختی تنومند تبدیل میشود و به بار مینشیند و ثمر میدهد.

 نظر دهید »

حدیث عشق

09 مهر 1400 توسط Sepide mfl

عبدالله بن سنان ازامام صادق علیه السلام نقل می کند که پیامبر خدا صلی الله علیه و اله به جبرئیل فرمود:مراموعظه کن! او گفت :ای محمد! هرچه خواهی زنده بمان که بالاخره خواهی مرد و هرچه راکه خواهی دوست بدار که از آن جداخواهی شد و هرچه خواهی انجام بده که آن را ملاقات خواهی کرد.شرافت مومن در نمازشب او و عزتش در پرهیز کردن از ریختن آبروی مردم است.

(الخصال، ج ۱،ص۷)

 نظر دهید »

قصه های خودمونی

08 مهر 1400 توسط Sepide mfl

به نام خداوند قصه های قشنگ

به رنج                                                                           
من وگل خانم تازه توی تشک هایمان آرام گرفته بودیم ومنتظر به دراتاق خیره شده بودیم که کی مادر می آید ، آخر داستانهای هرشب زهرا خانم پربود از پهلوانی های گیل مردان و گیل زنان گیلانی که با رنج و سختی روزگار می گذرانند وهرگز خم به ابرو نمی آورند؛ با گرمی و عشق عجیبی هرشب مادرم داستان هایش را شروع می کرد و گاهی نیمه های داستان خود به خواب میرفت آخر مادر به سختی کار می کرد تا به قول خودش بابا علی شرمنده نشود وهمیشه سربلند و سرافراز درکنار ما باشد.باباعلی کشاورز بود وبرنج کار،البته یک گاو ماده به اسم ملوس  داشتیم  که به تازگی برایمان گوساله ای زیبا بنام جنگی آورده بود و من وگل خانم کلی با اوبازی می کردیم و مامان زهرا با شیر ملوس زیبایمان ماست و دوغ و کره درست میکرد ومانوش جان می کردیم و البته گاهی همسایه ها نیز بهره ای از آن دوغ های  خوشمزه مامان زهرا میبردند.           به هرحال من وگل خانم منتظر بودیم که مامان آمد و گفت:بچه ها هنوز نخوابیده اید !فکرکردم الان دارید خواب هفت پادشاه را میبینید.من باخنده ای گفتم مامانی ما تا قصه ی امشب را نشنویم به خواب نمیرویم ……..مادر لبخندی زد وکنارما نشست و پاهایش رادراز کرد و کمی آنها را مالش داد ،فکرکردم دوباره پاهایش درد می کند باغمی گفتم مامانی پاهایت درد می کند؟ مادربامهربانی نگاهی به من کرد و گفت :نه پسرم فقط کمی خسته شده ام،میدانی که فصل کاشت برنج است و ماخیلی کار داریم،شماهم باید بچه های خوبی باشید و شب ها زود بخوابید تا صبح سرحال باشید ودرکارها به من وبابا کمک کنید،من وگل خانم هردو محکم ویک صدا گفتیم چشم و اما قصه ،قصه ی ما چی شد؟ وزهرا خانم شروع کرد ….یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود……واینگونه قصه های هرشب زهرا خانم شروع می شد…قصه های مادرم را خیلی دوست دارم،در آن هیچ فقیری هرگز فقیر نمی ماند ،هیچ ستمگری تا ابد ستمگر نیست همه یک جورایی راست و درست می شوند،دخترکان قصه های مادرم لباس های زیبا دارند و عروسک های قشنگ ،..همیشه پسرهاشان دوچرخه هایی دارند که از دور برق میزند ،هرگز کسی از قصه های مادرم ناامید برنمی گردد،همیشه عشق و امید وراحتی درقصه هایش موج میزند،گریه وخنده اش گاهی یکی می شود وما آرام آرام چشم می بندیم و نمی دانیم هرشب چگونه به خواب می رویم اما  صبح باصدای قوقولی خروس خان بیدارمی شویم وشاد وسرحال به همراه پدر ومادر به مزرعه می رویم وبرای کمک به آنها سراز پا نمی شناسیم .دروی برنج نزدیک است وما عاشقانه منتظریم تامحصول رادرو کنیم اخر بابا علی می گوید اگر امسال قیمت برنج خوب باشد ما می توانیم برنج شکسته را برای خوردن خودمان بگذاریم وبرنج دانه بلند را بفروشیم وعلاوه بربدهکاری و قرض هایمان کمی هم برای خودمان خرج کنیم وامسال زمستان دیگر مثل هرسال سختی نکشیم ومامان زهرا می گوید که اگر قیمت برنج خوب باشد شاید به مشهد رفتیم ویک دل سیر امام مهربانی ها را زیارت کردیم ودیگر اگرخدا بخواهد عید امسال برای شما لباس پلوخوری می خرم وبروید برای خودتان کیف کنید؛و مامان وقتی ازسفر مشهد می گفت چشمانش آنچنان برق میزد که میشد تمام رنجهای و ارزوها یش را در چشمانش دید.                                                                                 خدایا چه می شود امسال محصول برنجمان خوب باشد وبه قیمت بفروشیم وبابا علی ومامان زهرا خوشحال ،خوشحال بشوند…این درد دلها تا بالا آمدن جو از مزرعه وبردن آن به کارخانه و سفید کردن برنج ادامه دارد انگار درخانه کاری جزء صحبت از برنج نیست .امروز جورا به کارخانه بردیم ومنتظریم تا کارخانه دار جورا سفید کند وبرنج علاء تحویل دهد ،آخر می دانید ما هر سال هاشمی می کاریم که برنج مرغوبیست هرچند مردم گیلان انواع دیگری چون علی کاظمی و طارم و بینام و…هم می کارندوبقول بابا علی هیچی برنج گیلان نمی شود. کم کم منتظریم که بابا با برنج شکسته اعلاء به خانه بیاید آخر یک ماهی میشود که برنجمان تمام شده ومادست به دعا که ان شاالله نصیب وبهره ای ازآن داشته باشیم.                         هرسال همین است چون ما زمین کشاورزی کمی داریم محصول برنجمان زیاد نیست تاکفاف همه ی طول سال رابدهد تازه باباعلی بدلیل سختی روزگار وبدهکاری مجبور می شود تمامی دانه بلندها رابفروشد وماتنها برنج شکسته محصول خود را می خوریم.                                                         گاهی وقتها مادر یواشکی گریه می کند وبه بابا علی می گوید وای نکند امسال عید هم روسیاه بچه ها شویم ، آخر من به آنها گفته ام امسال عید دیگر لباس نو می خریم وبابا علی آرام مامان زهرا را دلداری می دهد که گریه نکن بچه ها می شنوند وغصه می خورند، خدابزرگ است یک کاری می کنیم.        هرسال بعد از فصل کشاورزی باباعلی محصول برنج را دو قسمت می کند ؛یکی را همان لحظه می فروشد و قرض هایش را می دهد وقسمت دیگر را سه ماه مانده به عید می فروشد تا درزمستان خیلی به بی پولی نخوریم وخیلی مقروض نشویم.بابا علی طبق برنامه ریزی هر ساله نیمی از محصول را فروخت و  قرض هایش را با آقا یوسف دکان دار محلمان را صاف کرد ،آخر آقا یوسف یک ماه قبل به من گفته بود ببین گل آقا حواست را جمع کن به خانه میروی وبه پدرت می گویی دیگر چوب خطتت پرشده ویک فکری برای خودش بکند من دیگر نمی توانم به شما نسیه بدهم و من آمدم خانه و وقتی به بابا گفتم بابا کمی نه زیاد ، زیاد ،زیاد خجالت کشید وگفت :باشد خودم با آقا یوسف حرف میزنم و بعد نمی دانم چرا دیگر مرا برای خرید به مغازه آقا یوسف نفرستاد بعد از آن روز دیگر صبح ها نان و چایی شیرین نخوردیم آخر دیگر درخانه مان شکر وقند پیدا نمی شد حتی از نبات های سفت وزعفرانی هم خبری نبود چه بگوییم از چیپس وپفک و بستنی و … حتی بستنی زمستانی هم خبری نبود. مامان می گفت:حالا وقتش نیست اما همین که بابا طلب آقا یوسف راداد با یک پلاستیک پراز قند و شکر و بستنی و پفک و چیپس و آن نبات سفت زعفرانی به خانه آمد ،آنروز چایی را با آن نبات زعفرانی خوردم اما انگار بعد از آمدت ها سفت نبود به قول ننه علی مثل پنبه در دهانم آب شد و رفت پایین آخر ننه علی مادر پدرم است که با ما زندگی می کند از وقتی که دندانهای مصنوعی اش شکسته دیگر نمی تواند غذا بخورد به همین دلیل همیشه می گوید برای من چیزی بیاورید که مثل پنبه نرم باشد و توی دهانم آب شود وبرود پایین تا لثه هایم درد نگیرند آخر میدانید ننه علی همه چیز را با لثه هایش می خورد.بیچاره ننه علی ،قرار است بابا با پول برنج امسال برای ننه علی دندان مصنوعی بسازد،ننه علی هم درتمام نمازهایش برای بهتر شدن محصول امسال وپر خیر وبرکت شدن سفره پسرش دعا می کند.                           وقتی بابا شروع کرد به دادن قرض هایی که زمستان قبل گرفته بود دیگر چیزی از پولهایش باقی نماند تا برای ننه علی دندان مصنوعی بخرد به همین خاطر به ننه علی گفت :ان شاالله زمستان با فروش نیمه دوم محصول برایت دندان می خرم،ننه علی هم مثل همیشه صبور و مهربان نگاهی به پسرش کرد وگفت:غصه نخور خدای ما هم بزرگ است یک چیزی می شود دیگر.                                                                      کم کم فصل پاییز داشت جایش را به زمستان می داد که خبری همه ی کشاورزان برنج کار را زمینگیر کرد ،بابا خیلی ناراحت بود دیگر کمتر باما حرف میزد وبیشتر سر به گریبان می گرفت ، صدای اشکهای مادرم شب ها لالایی ما شده بود دولت با واردات دوبرابر مازاد برنج کمر کشاورز برنجکار را شکسته بود قیمت برنج خیلی پایین آمده بود وحالا دیگر فروش برنج دردی دوا نمی کرد. بابا علی مجبور بود برنج را به قیمت پایین بفروشد چون دستش خیلی تنگ بود وزمستان امسال بسیار غمگین وسردتر از هر زمستانی به پیش میرفت .                           کم کم زمستان هم رفت وننه سرما داشت جای خود را به عمو نوروز می داد ،اما انگار برای ما عیدی و نوروزی در کار نبود.باباعلی پولی نداشت که برای ننه علی دندان مصنوعی بخرد وننه علی همچنان  دعا گوی فرزندش بود.                 مامان زهرا هرچه کرد نتوانست برای من وگل خانم لباس نوبخرد آخر همه چیز خیلی گران بود و هم پولی نداشتیم تا مثل بقیه ی بچه ها لباس نویی تهیه کنیم.اما باز مثل همیشه مامان زهرا قصه هایش پربود از امید چون فصل کشاورزی شروع می شد و مامان و بابای ما مثل همه ی مامان ،باباهای کشاورز به سر مزرعه خود می رفتند وبا امید و توکل به خدا شروع می کردند تا برنج را با رنج و سخت کوشی تولید کنند.تا باتکیه بر خداوند روزگار را بکذرانند.عید باتمام خوبی ها و بدی هایش همیشه می آید و می رود همانطوری که عید ما آمد ورفت اما تنها عشق و محبت است که در زمستان هم می تواند جوانه بزند ببالد و پرورش یابد.  

نویسنده:سیده صدیقه میرفرجود لنگرودی

(انتشار باذکر نام نویسنده)     

????????????????????????????????????????                                                   

 نظر دهید »

داستانهای خودمونی

08 مهر 1400 توسط Sepide mfl

به نام خداوند قصه های قشنگ

​سروش و جوجه طلایی                                                                                 

یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود دریک روستای دور دور پسرکی شیطون وبازیگوش بنام سروش زندگی می کرد.او از صبح تا شب مشغول بازی و شیطنت بود و همیشه سربه هوا .

هرکاری که مادرش به او می سپرد را نیمه کاره انجام می داد وهیچ کاری را به اتمام نمی رساند تا اینکه مادرش تصمیم گرفت تا مشکل سربه هوایی سروش را حل کند وبه همین خاطر یک روز صبح سروش که ازخواب بیدار شد ،مادرش گفت:پسرم امروز مرغ حنایی ما چهارتا جوجه به دنیا آورده است وتو ازامروز باید مسئولیت نگهداری ازجوجه ها را به عهده بگیری،مادر ادامه داد و توباید هرصبح درلانه رابازکنی وبه جوجه ها وخانم مرغه آب و دانه بدهی وشبها همه جوجه ها راداخل لانه بفرستی ودرلانه را محکم ببندی ؛  سروش هم قبول کرد و قول داد که این کارها را هر روز به درستی انجام دهد.         مدتی گذشت وسروش ازجوجه ها نگهداری می کرد ،اما هنوز سروش سربه هوا بود ودرکارها دقت کافی به خرج نمی داد تا این که شبی ازشبها درلانه مرغ حنایی وجوجه هایش را محکم نبست وشد آنچه که نباید می شد.                                  صبح فردا وقتی سروش ازخواب بیدارشد ،دید که از چهارجوجه یکی نیست ،سروش دستپاچه شد و گفت:حالا چی کار کنم؟کجا برم؟کجا باید جوجه طلایی و حنایی ام را پیدا کنم؟چه کسی جوجه ام رابرده؟…………..سروش درهمین افکار بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید.درنزدیکی خانه سروش جنگلی بود پر از حیوانات قشنگ که بیشتر حیوانات جنگل سروش را می شناختند پس سروش تصمیم گرفت به جنگل برود وتا شب نشده جوجه نازش را پیدا کند و به لانه برگرداند،پس سروش لباس پوشید وبه جنگل رفت.                        اول از همه توی جنگل به خانه سلطان جنگل آقا شیره رفت و در زد،تق تق تق …………….آقا شیره درراباز کرد و گفت:چی شده سروش جان چرا ناراحتی؟سروش گفت:آقا شیره جوجه منو تو بردی؟ جوجه منو تو خوردی؟ آقا شیره گفت:جوجه تو چه شکلیه؟چه رنگیه؟ سروش گفت :جوجه من طلاییه ،حناییه.                                                             آقا شیره گفت:نه من جوجه تورو نخوردم.سروش گفت:حالا من چیکارکنم ؟توی جنگل خانه کی برم؟آقا شیره کمی فکر کرد و گفت:برو پیش خانم گرگه اون باید بدونه!                                  سروش رفت ورفت تارسید به خانه خانم گرگه ،درزد،تق تق تق …..خانم گرگه آمد بیرون و گفت:سروش جان چی شد که به ماسرزدی؟ سروش گفت:خانم گرگه جوجه من را توخوردی؟جوجه من را تو بردی؟ خانم گرگه گفت:جوجه تو چه شکلیه؟جوجه تو چه رنگیه؟ سروش گفت:جوجه من طلاییه ،حناییه. خانم گرگه گفت:جوجه تورامن نبردم،جوجه تورا من نخوردم. سروش گفت:حالا که جوجه من را نخوردی من توی جنگل خانه چه کسی بروم؟ خانم گرگه گفت:به لانه آقا کلاغه برو،او ازتمام اتفاقات جنگل باخبر است. سروش راه افتاد تا به لانه اقا کلاغه رسید وشروع کرد به صداکردنش…آقا کلاغه،آقاکلاغه….. آقا کلاغه بیرون پرید وگفت:سروش چه اتفاقی افتاده که من ازآن بی خبرم! سروش گفت: جوجه من را توبردی،جوجه من را تو خوردی؟آقا کلاغه گفت:جوجه تو چه شکلیه،جوجه تو چه رنگیه؟سروش گفت:جوجه من طلاییه،حناییه. آقا کلاغه گفت: من نبردم؛ اما امروز صبح زود آقا روباهه را دیدم  که داشت یک جوجه طلایی را به خانه اش می برد.سروش کمی فکر کرد و بعد گفت: آقا کلاغه من که به تنهایی حریف آقا روباهه نمی شوم پس بهتر است توبروی تمام حیوانات جنگل را خبرکنی تا به کمک من بیایند ومن با کمک آنها جوجه ناز و طلایی ام را از دستش نجات دهم. کلاغ رفت وبا حیوانات جنگل برگشت وهمه با هم به سمت خانه آقا روباهه رفتند.

سروش درزد،تق تق تق …تق تق تق …. .آقا روباهه دررا بازکرد وگفت:سروش چه کار داری؟ سروش گفت: روباه بلا ، جوجه من را توخوردی ،جوجه من را توبردی؟ سروش گفت: جوجه من حناییه، طلاییه. آقا روباهه یک نگاه به حیوانات جنگل کرد ،که به طرفداری سروش آمده بودند وبعد با کمی ترس گفت: سروش جان ،جوجه تورا من بردم اما جوجه تورا نخوردم.سروش خوشحال شد وباخنده و شادی گفت: آقا روباهه جوجه ام را به من پس بده تا هرچه زودتر اورا به لانه پیش خانم مرغه و بقیه جوجه ها ببرم.         

بعد هم سروش از حیوانات جنگل خداحافظی کرد وبا جوجه ای زیبایش به خانه برگشت و جوجه رادرلانه کنار دیگران قرار داد و این بار درلانه را محکم و با دقت بست.                            و اما از آن روز به بعد سروش به خودش قول داد که دیگر سربه هوا نباشد و هرچه بزرگترهایش به او می گویند با توجه و دقت انجام دهد.   

????????????????????????????????????????????????????????????

قصه ما به سر رسید ….کلاغه به خانه اش نرسید????

نویسنده : سیده صدیقه میرفرجود لنگرودی

(انتشار با ذکر نام نویسنده )                                                                                           

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • ...
  • 3
  • ...
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
  • ...
  • 20
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

soroshgod.kkowsarblog.ir

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس