داستانهای خودمونی
به نام خداوند قصه های قشنگ
سروش و جوجه طلایی
یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچکس نبود دریک روستای دور دور پسرکی شیطون وبازیگوش بنام سروش زندگی می کرد.او از صبح تا شب مشغول بازی و شیطنت بود و همیشه سربه هوا .
هرکاری که مادرش به او می سپرد را نیمه کاره انجام می داد وهیچ کاری را به اتمام نمی رساند تا اینکه مادرش تصمیم گرفت تا مشکل سربه هوایی سروش را حل کند وبه همین خاطر یک روز صبح سروش که ازخواب بیدار شد ،مادرش گفت:پسرم امروز مرغ حنایی ما چهارتا جوجه به دنیا آورده است وتو ازامروز باید مسئولیت نگهداری ازجوجه ها را به عهده بگیری،مادر ادامه داد و توباید هرصبح درلانه رابازکنی وبه جوجه ها وخانم مرغه آب و دانه بدهی وشبها همه جوجه ها راداخل لانه بفرستی ودرلانه را محکم ببندی ؛ سروش هم قبول کرد و قول داد که این کارها را هر روز به درستی انجام دهد. مدتی گذشت وسروش ازجوجه ها نگهداری می کرد ،اما هنوز سروش سربه هوا بود ودرکارها دقت کافی به خرج نمی داد تا این که شبی ازشبها درلانه مرغ حنایی وجوجه هایش را محکم نبست وشد آنچه که نباید می شد. صبح فردا وقتی سروش ازخواب بیدارشد ،دید که از چهارجوجه یکی نیست ،سروش دستپاچه شد و گفت:حالا چی کار کنم؟کجا برم؟کجا باید جوجه طلایی و حنایی ام را پیدا کنم؟چه کسی جوجه ام رابرده؟…………..سروش درهمین افکار بود که ناگهان فکری به ذهنش رسید.درنزدیکی خانه سروش جنگلی بود پر از حیوانات قشنگ که بیشتر حیوانات جنگل سروش را می شناختند پس سروش تصمیم گرفت به جنگل برود وتا شب نشده جوجه نازش را پیدا کند و به لانه برگرداند،پس سروش لباس پوشید وبه جنگل رفت. اول از همه توی جنگل به خانه سلطان جنگل آقا شیره رفت و در زد،تق تق تق …………….آقا شیره درراباز کرد و گفت:چی شده سروش جان چرا ناراحتی؟سروش گفت:آقا شیره جوجه منو تو بردی؟ جوجه منو تو خوردی؟ آقا شیره گفت:جوجه تو چه شکلیه؟چه رنگیه؟ سروش گفت :جوجه من طلاییه ،حناییه. آقا شیره گفت:نه من جوجه تورو نخوردم.سروش گفت:حالا من چیکارکنم ؟توی جنگل خانه کی برم؟آقا شیره کمی فکر کرد و گفت:برو پیش خانم گرگه اون باید بدونه! سروش رفت ورفت تارسید به خانه خانم گرگه ،درزد،تق تق تق …..خانم گرگه آمد بیرون و گفت:سروش جان چی شد که به ماسرزدی؟ سروش گفت:خانم گرگه جوجه من را توخوردی؟جوجه من را تو بردی؟ خانم گرگه گفت:جوجه تو چه شکلیه؟جوجه تو چه رنگیه؟ سروش گفت:جوجه من طلاییه ،حناییه. خانم گرگه گفت:جوجه تورامن نبردم،جوجه تورا من نخوردم. سروش گفت:حالا که جوجه من را نخوردی من توی جنگل خانه چه کسی بروم؟ خانم گرگه گفت:به لانه آقا کلاغه برو،او ازتمام اتفاقات جنگل باخبر است. سروش راه افتاد تا به لانه اقا کلاغه رسید وشروع کرد به صداکردنش…آقا کلاغه،آقاکلاغه….. آقا کلاغه بیرون پرید وگفت:سروش چه اتفاقی افتاده که من ازآن بی خبرم! سروش گفت: جوجه من را توبردی،جوجه من را تو خوردی؟آقا کلاغه گفت:جوجه تو چه شکلیه،جوجه تو چه رنگیه؟سروش گفت:جوجه من طلاییه،حناییه. آقا کلاغه گفت: من نبردم؛ اما امروز صبح زود آقا روباهه را دیدم که داشت یک جوجه طلایی را به خانه اش می برد.سروش کمی فکر کرد و بعد گفت: آقا کلاغه من که به تنهایی حریف آقا روباهه نمی شوم پس بهتر است توبروی تمام حیوانات جنگل را خبرکنی تا به کمک من بیایند ومن با کمک آنها جوجه ناز و طلایی ام را از دستش نجات دهم. کلاغ رفت وبا حیوانات جنگل برگشت وهمه با هم به سمت خانه آقا روباهه رفتند.
سروش درزد،تق تق تق …تق تق تق …. .آقا روباهه دررا بازکرد وگفت:سروش چه کار داری؟ سروش گفت: روباه بلا ، جوجه من را توخوردی ،جوجه من را توبردی؟ سروش گفت: جوجه من حناییه، طلاییه. آقا روباهه یک نگاه به حیوانات جنگل کرد ،که به طرفداری سروش آمده بودند وبعد با کمی ترس گفت: سروش جان ،جوجه تورا من بردم اما جوجه تورا نخوردم.سروش خوشحال شد وباخنده و شادی گفت: آقا روباهه جوجه ام را به من پس بده تا هرچه زودتر اورا به لانه پیش خانم مرغه و بقیه جوجه ها ببرم.
بعد هم سروش از حیوانات جنگل خداحافظی کرد وبا جوجه ای زیبایش به خانه برگشت و جوجه رادرلانه کنار دیگران قرار داد و این بار درلانه را محکم و با دقت بست. و اما از آن روز به بعد سروش به خودش قول داد که دیگر سربه هوا نباشد و هرچه بزرگترهایش به او می گویند با توجه و دقت انجام دهد.
????????????????????????????????????????????????????????????
قصه ما به سر رسید ….کلاغه به خانه اش نرسید????
نویسنده : سیده صدیقه میرفرجود لنگرودی
(انتشار با ذکر نام نویسنده )