قصه های خودمونی
به نام خداوند قصه های قشنگ
روزگاری سخت
از آن روزهای سرد زمستانی بود که دوست داشتم زیر پتو بمانم وهرگز به مدرسه نروم،اما پدرم مثل هرروز در راباز گذاشته بود و تمام خانه را سرما پر کرده بود ومن که حالا در اتاق قدم میزدم تا آماده برای رفتن به مدرسه شوم مثل بید میلرزیدم.
بالاخره صبحانه خوردم وراهی مدرسه شدم.مدرسه ی ما در کنار رودخانه و کوچه بن بست بود و قبل مدرسه بازار شهر بود و مغازه های مختلف …هرروز ازکنار کلی مغازه رنگ و وارنگ و دست فروشهای متعدد رد میشدم تا به مدرسه برسم و مدرسه انگار بهترین نقطه دنیا بود…آنجا ساعتی استراحت می کردم و بعداز درس و بازی و …دوباره به خانه برمی گشتم آنجا رادوست داشتم با تمام کارهایش آنجا امن ترین جای دنیا بود.مادر مدتها بود که بیماری قلبی داشت و من کوچکترین عضو خانواده با کمک بقیه پسرها کارهای خانه را با نظم وترتیب انجام می دادیم انگار یک قانون نانوشته بود اما همه به جبران بیماری مادر در خانه کار میکردند و حتی بعضی کارها نوبتی و پشت هم انجام می شد اما خوب بعضی وقتها از آدم انتظار داشتند کار به درستی مادر انجام شود واین بعید بود …من هنوز دوران کودکی را پشت سر نگذاشته بودم تا جانشینی برای مادرباشم…روزگار می گذشت و من نمیدانستم قرار است چگونه یاد بگیرم که باید بازندگی جنگید…..ادامه دارد
(نویسنده:سیده صدیقه میرفرجود لنگرودی)